پردههای اتاقخوابم را کنار میزنم، و آنجا آسمان تشنه و رودخانه پهناور پر از کشتی و قایق و این چیزهاست، ولی من همین حالا هم به چشمهای شکلاتی وینی، به شامپویی که از کمر وینی سر میخورد، به دانههای عرق روی شانههای وینی، و به خنده شیطنتآمیز وینی فکر میکنم، و میخواهم دیوانه شوم و خدای من، آرزو میکنم کاش توی خانه وینی در خیابان پیکاک بیدار میشدم، نه توی اتاقخواب مزخرف خودم. دیشب، واژهها خودبهخود جاری شدند: «خدای من، واقعاً دوستت دارم، وین»، و وینی ابری از دود سیگارش را بیرون داد و با صدایی شبیه شاهزاده چارلز، گفت: «باید بگویم هر آدمی وحشتناک دوست دارد وقتش را با تو بگذراند، هالی سایکس»، و نزدیک بود از خنده شلوارم را خیس کنم، ولی دلخور شدم که نگفت «من هم تو را دوست دارم.» باید روراست باشم. بههرحال، دوستپسرها، وقتی چیزی را پنهان میکنند، رفتارشان مسخره میشود؛ توی همه مجلهها هم همین را نوشته. کاش همینالان میتوانستم بهش تلفن بزنم. کاش تلفنهایی اختراع میکردند که میشد با هرکسی هر وقت هرجایی بشود صحبت کرد. او الان سوار موتور نورتونش شده و با کت چرمی و لد زپلینی که با گلمیخهایی نقرهای رویش نوشته شده، سر کارش در روچستر میرود. سپتامبر که برسد، شانزده سالم که شد، من را با نورتونش بیرون خواهد برد.