از متن کتاب:
این روزها وقتی به مردم میگویم تقریباً ده سال بدون اینکه حتی یک بار دلیلش را بپرسم هر روز دارو میخوردم، جوری نگاهم میکنند انگار یک آدم سهسر هستم یا احمقترین آدم روی زمینم. البته من علت این همه تعجبشان را میفهمم اما از وقتی یادم میآید، دارو همیشه جزئی از زندگیام بوده. وقتی خیلی کوچک بودم، چهارزانو مینشستم روی پیشخوان آشپزخانه و منتظر میشدم. بعد مادرم درِ یک ظرف پلاستیکی سفیدرنگ را باز میکرد، مقداری پودر در یک شیشه شیر میریخت و آن را که روی شیر قلنبهقلنبه شده بود، هم میزد. بعد در شیشه را میبست و آن را دستم میداد. قیافهام را یک طوری میکردم و آن را میخوردم. مزهاش افتضاح بود؛ اسمش را گذاشته بودم «شربت کوفتی». با این حال واقعاً بچهٔ خوبی بودم چون تا آخرین قطرهاش را میخوردم. حتی اگر مادرم از نزدیک مراقبم نبود، هر بار چشمهایش طوری روی اجرای این مراسم متمرکز بود که انگار مرگ و زندگی من به آن وابسته بود. و البته واقعاً هم وابسته بود، هر چند که آن روزها این را نمیدانستم.