مدت هاست…
درسِ تو را از برَم…
میتوانم سالها بنشینم و از تو بنویسم…
تفسیرت کنم… قانون هایت را… تبصره ها را
شاید حتی زمانی سوال شوی برای خودت، سراغم را بگیری
و من از جان و دل برایت… از تو میگویم
از رایحه ی نگاه هایت، از آوای حضورت
من حتی بعدِ آمدنت را، قبل از رفتنت را میبینم
آنقدر بلدم ترسیم سیمایت را
آنطور که مداد به دست با چشم های بسته بنشینم و
مداد را آرام روی صفحه برقصانم
بعد نقاش یام را نم زده ببینم
از میان سیاهی هایش چشم هایت را پیدا کنم
موهایت را کنار بزنم تا صورتت طلوع کند
فکر نکنی دیوانه شده ام، نه…
من تو را زندگی میکنم…
انگار که آمیخته شده ای با جانم
محال است ساعت دیواری اتاقم ثانیه ای را
بدون تو برایم تیک تاک کند
و شاید ندانی چقدر سخت است ثانیه هایت را با داشتن کسی
سپری کنی که سهم تو نیست…