یک روز همهی نخودیها دور هم جمع شدند تا ببینند کی و چطوری و چرا به دنیا آمدهاند. این نخودی چیزی گفت، آن نخودی چیزی گفت، هر یک حرفی زد و آخرش هیچ نخودی ندانست و نفهمید کی به دنیا آمدهاند و چرا به دنیا آمدهاند و چطور خودشان را که یک نخود بودهاند به دنیا معرفی کردهاند. شاید هم هیچوقت نخودیها این را نفهمند، چون آنها از پدران و نیاکان و آبا و اجدادشان اصلا خبر ندارند. نمیدانند در آن گذشتههای دورِ دور، هیچ نخودی، حتی یکی هم وجود نداشت. میدانید، اول جهان بود، بعد علف و کوه و آب و خاک آمدند، بعد آدمها و غولها پیدا شدند. اما هنوز نخودیها نبودند...