یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
خدا بود و نعمتهاش
دنیا بود و آدمهاش
رادمهر بود و اسفند بود
دلها به هم چه بند بود
یه روز از مهدکودک
وقتی اومد به خونه
دید همهچی درهمه
میون آشپزخونه
مامان روی سه پایه
کثیفی لایه لایه
پاک میکرد و آب میزد
همهجا داشت برق میزد