در شهر کوچک والهبی خیابانها خلوت هستند. با اینکه ساعت چهارونیم بعدازظهر است هوا تاریک شده. ماه فوریه است و خیابانها پر از گِل وشُل است. چراغ زیرزمین خانهی مایا روشن است. آنجا دو نوجوان نشستهاند و از گرمای مطبوع خانه لذت میبرند. نام آنها لاسه و مایا است. آنها تقریباً همسن و در مدرسه همکلاسی هستند. اما امروز بهخاطر تعطیلات زمستانی به مدرسه نرفتهاند. نه لاسه و نه مایا دلشان برای رفتن به تپهی سورتمهسواری و دیدن دیگر دوستانشان تنگ نشده است. آنها سرگرمی دیگری دارند. کسی الماسهای محمد قیراطِ جواهرفروش را یکی پس از دیگری به سرقت میبرد. همه چیز نشان از آن دارد که دزد، یکی از کارکنان مغازه، سیولئاندر، توره مودیگ و یا لوللو اسمیت است. پلیس در شهر کوچک والهبی در جستجوها و پیگیریهای خود به هیچ نتیجهای نرسیده است. از اینرو با کارآگاهان جوان لاسه و مایا تماس گرفته میشود. آن دو باید این معمای مهم را حل کنند.