در فصل زیبای بهار در جنگلی بکر و انبوه، از میان گل صورتی پامچال
متولد شدم. چشمانم را که باز کردم درخشش آفتاب ملایم بهاری به چشمم
تابید، هول شدم و در حالی که چشمانم را میمالیدم از روی کپههای تر و
خوشبوی گلها سر خوردم و به پایین پرت شدم.
جلوی نگاه متعجب دوستان و اهالی جنگل توانستم برای اولین بار پرواز
کنم. پر زدم و آرام و ملایم کنارشان فرود آمدم. همه دور من حلقه زدند و با
خوشحالی و شگفتی وراندازم میکردند. یکی از آنها که از همه بزرگتر و
به نظر داناتر میآمد، با یک قدم بزرگ خودش را به من نزدیک کرد و در
حالی که با اکراه موهای قهوهای من را نوازش میکرد گفت: «خوش آمدی
پری کوچک! » دستش را زیر چانهاش گذاشت و با نگاهی کنجکاوانه
گفت: «پری کوچک؟ نه! تو حالا کوچک هستی، به زودی مثل ما بزرگ
و قوی میشوی. پس نمیتوانیم برای همیشه پری کوچک صدایت کنیم.
بگو ببینم! دوست داری چه اسمی داشته باشی؟ مثلاً اسم من سانیشا است،
یعنی پری خورشید. من مسئول رساندن گرما و انرژی خورشید به همهی
موجودات جنگل هستم و همچنین معلم و راهنمای همهی پریایی که در
اینجا میبینی. هر کدام از ما… »