مهرآباناذر
صدای سال های دور را
از میان صخره ها می شنوم
آن دلی که می تپید، کجاست؟
می خواهم با تمام خاطراتم به دریا بروم
به آن سوی امواج بی دریغ
جایی که مهرآباناذر خانه کرده
روزها را با خودم می برم تا با مهتاب، همتاب شوم
از این زمین خشکیده و فرسوده
به برگ های بی جان پناه میبرم
کاش می توانستم قلبم را به آن تک درخت تنها هدیه کنم
تا شاید دیگر دلتنگ، نمیرد
چرا دیگر زندگی روشن نمیشود؟
از این خاموشی محض می ترسم
کاش می دانستی
که ما چه قدر می توانستیم خوشبخت باشیم!
اما تو، در این روزگار مبهم
دستانت را از من رها کردی