به وقت دلتنگی
صدایم کن تا با پژواک صدایت آرام گیرم.
دستانم را بگیر تا در صحرای دلتنگی گم نشوم.
برایم لالایی بخوان، در گهواره ی آغوشت پناهم ده
تا ساعتی درد بی کسی را از یاد ببرم.
با چشمان سیاهت خیره شو به چشمانم.
چشمانت خورشید است و تنم زمین سرد
که بی گرمای وجودت یخ می زند، میمیرد.
لبخندت را از من دریغ نکن
که با هر تبسمت گل از گلم میشکفد.
فقط باش، نفس بکش
تا من زنده باشم.
به وقت دلتنگی
به همین بودنت، حتی در رؤیا هم قانعم.