توی حیاط مدرسه بودم که صدای ویجِی، بهترین دوستم رو شنیدم که از دور داد زد و ازم خداحافظی کرد.
سرم رو تکون دادم و از روی فنس مدرسه به بیرون پریدم.
دماغم از بوی بدِ فاضلاب خیابون کمی منقبض شد. روی زمین هم چندتا خودکار، پر و چیزهای دیگه ریخته بود.
عالی شد، فکر کنم یک چیزی پیدا کردم تا به کلکسیونم اضافه کنم.
از توی جوب یک گوی پیدا کردم که طرح چشم سیاه و نارنجی ببر مانندی داشت.
کنارش هم یک سکهی براق با طرح سرِ شیر بود.