روزی روزگاری دوتا موش به نام های آلبرت و واندا که باهم خواهر و برادر بودن، توی یک جنگل خیلی دور زندگی میکردن.
در یکی از روزها برای جمعآوری توت به حیاط خلوت همسایههاشون رفته بودن که در مسیر برگشتشون به خونه متوجه چیز مرموزی بین علفها شدند.
آلبرت کوچولو که از ترس محکم دست خواهرش رو گرفته بود، گفت: "واندا! به نظرت اون چی میتونه باشه؟"
کمی که به علفهای بلند اونجا نزدیکتر شدن، دیدن بله! اون شی مرموز چیزی نبود جز یک لنگه کفش قرمز.