ملکۀ صبا، بانوی بزرگِ بادهای سرزمینِ افسانهها بود. وقتی که میوزید، کشتزارهای سبز پُر همهمه میشد؛ درگندمزارهای طلایی موج میافتاد؛ و موجودات افسانهای از شُکوهِ آوای او به خود میلرزیدند؛ اما ملکۀ صبا که داشت کمکم پیر میشد، در فکر جانشینی بود. برای همین یک روز چهار فرزندش را صدا کرد و گفت: «من دیگر پیر شدهام و باید یکی از شما را به جانشینی خودم انتخاب کنم. اما این کار ساده نیست؛ چون جانشین من باید با تجربه و دانا باشد. شما باید از سرزمین افسانهها به چهارسوی زمین بروید. آنچه دیدنی است، ببینید. آنچه شنیدنی است، بشنوید و با دانش بسیار به سرزمینِ افسانهها برگردید. آنوقت،بهترینِ شما را انتخاب خواهم کرد. جدایی از شما مشکل است؛ اما فردا صبح، وقتی دروازۀ سرزمین افسانهها باز شد، از اینجا بروید و یک سال بعد برگردید.»