رفته در صحرای بیچون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داوَر کشی
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرّین گردون، پَر زند
فالقالاِصباح اسرافیلوار
جمله را در صورت آرد زان دِیار
روحهای منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسب جانها را کند عاری ز زین
سرّ النَّومُ اَخُالموتست این