بخشی از کتاب:
مدت ها دنبال آن سنگ سیاهی بودم که روح مرگ را تطهیر می کند. وقتی می گویم مدت ها، فکرم می رود سمتِ یک چاه خیلی عمیق؛ تونلی که با چنگ و دندان کنده ام. این مدت طولانی چیزی بیش از یک دقیقه نیست؛ یک دقیقه ی کش دار و اندی، که شعاعی از نور، اخگری که در عمق چشم هایم نشسته، و درونم آن را همچون رازی در خود حفظ می کند. این اخگر آن جا بود، در سینه ی من. در آن گور، در عمق خاک مرطوب، ابدیت شب های مرا روشن می کرد. خاک آن گور بوی مردی می داد تهی از انسانیت. گویی جسم و نگاه و صدا و عقل را از این خاک بیل زده بیرون برده باشند.
ما مدفون شده بودیم. ما را زیر خاک کرده و سوراخ کوچکی برای تنفس باقی گذاشته بودند. اندازه ی سوراخ فقط در آن حد بود که حداقل هوای لازم برای نفس کشیدن تو بیاید، که آن قدر زنده باشیم و آن قدر در شب زندگی کنیم تا تاوان لازم را پس بدهیم. در این زندان، سرعت مرگ را طوری تنظیم کرده بودند که به آرامی بیاید سراغ مان، تفریح کنان بیاید و همه ی وقتِ آدم را به خود مشغول کند. وقتِ ما که دیگر آدم نبودیم و وقت آن هایی که هنوز ما را زیر نظر داشتند. در این شرایط از عقل چه کاری برمی آمد؟ امان از « کُندی » ! کندی، همان دشمن اصلی که پیراهن مرگ تن مان کرده و به زخم های ما آن قدر فرصت می دهد تا باز بمانند و خوب نشوند. کندی که قلب ما را با آهنگ دلپذیر آدم های نیمه مرده به تپش درمی آورد. گویا باید آرام آرام خاموش می شدیم. انگار شمعی دور از خود بودیم؛ و با شیرینی خوشبختی مان نابود می شدیم. خیلی وقت ها به این شمع فکر می کردم. شمعی نه از جنس موم، بلکه از ماده ای که شعله ی ابدی را تداعی می کرد. تصور شعله ای که نشان از زندگی و بقای ما بود.
گه گاه این زندان را همچون ساعت شنی بزرگی می دیدم، که سقوط هر دانه شن در آن، سقوط ذره ای از زمان و فرو افتادن ذره ای از بدن، یا چکیدن قطره ای از خون ما و نابودی نفسی از هوای باقی مانده ی زندگانی ما بود.
ما کجا بودیم؟ رسیدیم، بی آن که توانایی دیدن داشته باشیم. شب بود؟ شاید. شب همدم ما خواهد بود. سرزمین ما خواهد بود. زندگی ما و گور ما خواهد بود. این اولین چیزی بود که متوجه شدم.
خوب است و برای کسانی که علاقمند باشند که درباره ظرفیت های پست و متعالی بشر مطالعه کنند و البته در مورد نظام سیاسی .واجد حاکمیت مطلق بی نظارت و تاثیرات آن بر روی افکار و زندگی افراد و اجتماع میگوید و سرنوشت بالاخص افرادی که بعلت ساز و کار ناقص این نوع حاکمیت و بعلت بی اطلاعی مجبور به اجرای دستوری ناهماهنگ با منویات ملوکانه شدهاند، زندانی و زندانبان هردو بی حقوق انسانی ، محبوس در این حصار و متحمل خشونتی بی حد و حصر میشوند
2
من اصلا دوست نداشتم بسیار کشدار و حوصله سر بر بود تمام داستان هم غم و غصه و افسردگی بود
5
کتاب ناراحت کننده ای در مجموع ولی به نظرم کاملا ارزش وقت گذاشتن داره
5
کتاب عالیه و چقدر وصف حال مردمان شرقیه. روایت و شخصیت سازی راوی هم عالیه