بعد از ظهر یک روز زیبا، من و دوستم سارا، سوار بر دوچرخههامون بودیم و داشتیم طبق معمولِ هر روز به سمت پارک محلهمون میرفتیم.
اون مثل همیشه انقدر سریع بود که انگار عجله داشت.
با بیشترین سرعتی که میتونستم پدال زدم تا شاید بتونم خودم رو بهش برسونم.
در همون حال که تقریبا از نفس افتاده بودم داد زدم:
” آهای! صبر کن دیگه!”
من و سارا از وقتی که یادم میاد با همدیگه دوست بودیم.
برای همین هم عادت داشتم که ببینم برای انجام دادن همهی کارها و رفتن به جاهای مختلف خیلی عجله میکنه.
اما موضوع این بود که سارا همه چیز رو با سرعت خیلی زیاد انجام میداد.