«اندوه، عبور انسان از حالتی والا به حالتی با کمال ولی در سطحی پایینتر است.»
(اسپینوزا)
صبح، خیلی زود از خواب بیدار میشوم. هنوز هوا کاملاً تاریک است. چشمم را میبندم تا دوباره بخوابم؛ امّا خوابم اینبار آنقدرها عمیق نیست. روی ساحلی خاکستری و حزنانگیز؛ در نیمه راه بین واقعیت و وهم قرار دارم. فکر میکنم چراغ را روشن کنم بهتر است و کتابی بخوانم؛ تا از هزارتویی که افکارم را در هم پیچیده؛ رها کنم: ولی خستگی رمقم را چیده و توان هیچ کاری ندارم؛ میروم تا خاطرات خوش گذشته را مرور کنم. طوری هرازگاهی به آنها میرسم که با واقعیت اشتباهشان میگیرم. ولی شعور؛ انسان را از تلاطمهای روحی خلعسلاح نمیکند؛ بلکه او را از خاطرهای به خاطرهای دیگر میکشاند.
طرف دیگر سرم را روی بالش برمیگردانم چون عادت دارم همیشه طرف راست سرم را روی بالش بگذارم. از زمانی که با زندگی وداع کردهای، چهرهی مُردهی ترا میبینم که در قسمت خالی رختخوابم جمع شدهای؛ با چشمهای باز؛ صورت رنگ پریده و پریشان، و دستان آویخته با پنجۀ باز میبینم که در طرف خالی رختخواب جمع شدهای، طوریکه به من جرأت میدهی دلهره نداشته باشم.
آن روز ساعتها نگاهت میکردم، دستت را که سرد میشد، در دست گرفته بودم و صورتت را نوازش میکردم، حس میکردم روی تختخواب در ساحلی با آرامش دراز کشیدهام، و به علت زنده بودنت بیاراده به وسیله جریان غیرقابل مقاومتی به طرفت کشیده میشدم...
-از متن کتاب-