بخشی از داستان:
امروز گفت که قصد کرده تا تمام دنبالهی آپالاچی، از مِین تا جورجیا، را پیاده طی کند. ازش پرسیدم طول مسیر چقدر است؟ گفت: «چیزی حدود دو هزار مایل».
جواب دادم:«نه، نه، احتمالاً منظورت دویست مایله، نه دو هزار مایل!».
گفت: «منظورم دو هزار مایله. یکم اینور اونور. دو هزار مایل. یکم دربارهش مطالعه کردم، دربارهی اونهایی که تونستند کل این مسیر رو طی کنند. فوقالعادهس.»
بهش گفتم: «خب چیزهای اشتباهی رو خوندی. باید ماجراهای اونهایی رو میخوندی که از پسش برنیومدند. اون ماجراها مهمترن. دلیل تسلیمشدن اونها احتمالاً همون دلیلیه که تو نباید به این سفر بری.»
با نگاهی قاطع گفت: «برام مهم نیست! من تصمیمم رو گرفتم! میخوام برم.»
من، که به دنبال واژههایی بودم که قادر باشند تا رویایش را بر هم بزند، گفتم: «گوش کن. بهش فکر کن. به زمانش فکر کن. چقدر طول میکشه تا دو هزار مایل راه بری؟» جستی زدم تا خودکار و کاغذ بیاورم. مثل گربهای که آمادهی حمله باشد، با چشمانش مرا دنبال کرد.