بخشی از داستان:
همه چیز مثل همیشه بود. چلهی تابستان بود و درْ باز. تلویزیون هم روشن بود.
سر و کلهی مردی با موهای سفید و تاکسیدویی مشکی و نخنما دم در پیدا شد که آباژور میفروخت. مردی موقر که ازدستدادنِ دستانش او را کمی از ریخت انداخته بود. با یکی از چنگکهای فلزیاش آباژوری را بلند کرد: «میتونم یکی از اینها رو بهتون بفروشم؟»
از آباژور خوشم نیامد. هیچگاه زیاد به آباژوری که در خانه داشتم فکر نکرده بودم. سعی کردم با او سرِ صحبت را باز کنم. «دیروز یه مرده اومد دم در خونهم که جارو و کفشوی میفروخت. میشناسیدش؟»
آباژور را به گاریاش برگرداند: «هیچ نسبتی باهاش ندارم. من آباژور میفروشم. یکی میخواین؟»
همیشه عاشق آن دسته از فعالیتهای انسانی بودم که دیگر داشتند از مُد میافتادند. از او پرسیدم که چند وقت است که آباژور میفروشد.
«پانزده سال پیش، در تمام نمایشگاههای بزرگ برای خودم نمایشی داشتم، سیرک حشرات. اما بعد بهداشت و شیرینگوشتبودنم بدجوری از پام درورد.»
گفتم: «من هم یه بار یه سیرک حشرات دیدم، اما هیچکس حرفم رو باور نکرد. واسه همین موضوع رو پیش خودم نگه داشتم. اما حاضرم قسم بخورم که مراسم عروسی یه حشرهی کوچولو و دوچرخهروندن یکی دیگهشون رو با چشمهای خودم دیدم.»