بخشی از داستان:
سلولهای مغزش دارند از بین میروند، یکی یکی یکی. روزانه صدهزارتایشان باهم او را ترک میکنند. اگر بیحرکت در جای خود باقی بماند و سخت تمرکز کند، میتواند از بین رفتنشان را حس کند. یکی یکی یکی، سلولها به سمت لگنش پایین میآیند. یک مهاجرت دستهجمعی، یک جابهجایی عظیم، اصل بقای ماده. مغزش دارد از او فرار میکند.
و تازگیها پی برده که شوهرش هم همینطور.
شوهرش میگوید: «فقط به کمی زمان نیاز دارم»، چشمان قهوهایش خیساند و مثل سگهای کوچکِ کاکرْ معصوم. «یجور تعطیلات کوچیک از زندگی زناشویی. فقط یکی دو سال تا خودم رو پیدا کنم.»
حتی نمیدانست که مرد خودش را گم کرده است.
بهسرعت راه را برای همسرش باز میکند. میگوید: «پس برو، به جهنم». به لطف سلولهای از دست رفته، از همین حالا دایره لغاتش تحلیل رفته است. به این نتیجه میرسد که تا امروز بیشتر از دوازده میلیاردتایشان را از دست داده است و این روند هر روز ادامه دارد، اما با اعداد چندان راحت نیست، پس ممکن است اشتباه کرده باشد.
دوباره میگوید: «به جهنم» و به همسرش کمک میکند تا وسایلش را جمع کند.