بخشی از داستان:
س: چه خونهی قشنگی دارید.
ج: سعی میکنم سر پا نگهش دارم. اما سخت است. سخت.
س: از آن روز تا حالا چند سال گذشته؟
ج: هفت سال. سپتامبر میشود هفت سال. روی آن صندلی نشسته بود، درست همان جایی که الان شما نشستهاید، و یک ثانیه بعدش از دنیا رفت. یک آه بلند کشید و از دنیا رفت.
س: به نظر میرسد مرگ راحتی بوده. چون بالأخره همهی ما دیر یا زود میمیریم.
ج: همه همین را میگویند. کشیش، مأمور کفن و دفن. فکر میکنم باید سپاسگزار باشم، اما اگر اینقدر ناگهانی نمیرفت، من هم کمتر شوکه میشدم. انقدر راحت و آسوده رفت که انگار خودش میخواست که بمیرد.
س: بعید میدانم. اما این خود شما هستید که توجه مرا جلب میکنید، خود شما از آن زمان تا امروز. بزنم به تخته خیلی سرحال به نظر میرسید
ج: از همان وقتی که قرصها را قطع کردهام. من که معتقدم در این دوره و زمانه دکترها فقط نسخه مینویسند تا ما را به کشتن دهند. تمام مدت سرگیجه داشتم، انگار یکی از پاهایم از آن یکی بزرگتر بود، حس میکردم دستانم پر از تیغ هستند... و به محض اینکه داروها را قطع کردم؛ همهشان از بین رفتند.
س: و... وضعیت روانیتان؟
ج: اگر منظورتان این است که هنوز فیوزهای مغزم سالم هستند یا نه، این را دیگر باید خودتان قضاوت کنید. من البته آدم فراموشکاری هستم اما خب این چیز جدیدی نیست. دیگر یاد گرفتهام که اگر مدتی طولانی وسط اتاق بایستم، یادم میآید. مثل خوابیدن. اوایل وحشت میکردم.