کور شوم، اگر دروغ بگویم. خودش بود. سر و کلهاش از پشت درختهای نارنج پیدا شد، از وسط آبی و خاکستریِ نور سحر. بال زد، آمد نشست پشت پنجرۀ اتاقمان. بقبقو هم کرد. سایهاش روی شیشۀ پنجرهمان بود. مرا نگاه میکرد. نوکش را کوبید به شیشه.
گفتم: «هیسسس!»
لحاف را از روی پام زدم کنار، پاخیزک رفتم طرف پنجره...
-از متن کتاب-