روزی روزگاری پادشاهی با وزیرش به شکار رفت. پادشاه چشمش به درختهای سبز و تنومند افتاد و از وزیر پرسید: «چگونه است که در این زمستان سرد و سخت، حتی یک برگ از این درختها نمیافتد؟» وزیر پاسخ داد: «اینها آب زندگانی خوردهاند و به این دلیل همیشه سبز و زنده هستند. ما هم اگر آب زندگانی بخوریم، نمیمیریم.»
پادشاه گفت: «آیا میتوانیم آب زندگانی بخوریم؟» وزیر گفت: «بله که میتوانیم!» پادشاه گفت: «وقتی برگشتیم، دنبال آب زندگانی میرویم تا هیچوقت نمیریم و مثل همین درختها که در کوههای ما سبز هستند، همیشه سبز و پایدار باشیم.»
وقتی پادشاه با وزیرش، به قصر برگشت، به او گفت: «تصمیم گرفتم تو را دنبال آب زندگانی بفرستم.»
وزیر پادشاه پدری داشت که صد سال از عمرش گذشته بود، ولی هنوز در خانهاش کفاشی میکرد و بیکار نمینشست. پیرمرد میدید که پسرش روزها با عجله و نگرانی به خانه میآید و میرود. یک روز به او گفت: «نکند که میخواهد جنگ شروع شود؟ اگر خبری هست به من بگو تا تو را راهنمایی کنم.» اما پسر میترسید و هیچ حرفی نمیزد.