بخشی از داستان:
پیش از آنکه خانوادهام ساکن اینجا شوند، آن زمانها که هنوز در شهر جز طویلهای درب و داغان و مهمانخانهای با یک تخت چیزی وجود نداشت- آن هم مهمانخانهای که باید دو برابر پول میدادی تا بین تو و مهمانان دیگری که در تخت با تو شریک میشدند، تختهای چیزی بگذارند- آن زمان هنوز میشد از راه شکار گرگ پول درآورد. کار بابابزرگ میلتون همین بود. او سوار بر یک ارابه به اینجا آمد و وقتی به غرب نگاه کرد و دید انتهایی ندارد، پیش خود فکر کرد که بهتر است همان راهِ آمده را برگردد و برود به پنسیلوانیا. اما حتی یک نفر را هم پیدا نکرد که روانهی شرق باشد و به او سواری دهد، پس همانجا ماندنی شد.
برای گرگها تله پهن میکرد. بقیه، اغلب آنها را مسموم میکردند اما بابابزرگ میلتون پول این کارها را نداشت. او کارش را با یک سیم خشک و خالی شروع کرد و با تختهای چوبی از چرخی که برای شکارشان به کار میبرد. از اولین پوستی که فروخت یک دلار به جیب زد، گرچه ارزشش دو برابر این بود. و بعد از یک فصل آن قدری درآورد تا بتواند ارابهی خودش را بخرد تا به هرجا که عشقش میکشد، سفر کند. اما یک چیزی او را پایبند آنجا کرده بود. چیزی که هرگز بهش پی نبردم.
اما تنها آن زمان که رویای گرگها به سراغم آمد، بهم گفتند که بابابزرگ کارش را از کجا آغاز کرده است. اول این خوابها و رویاها برایم چندان معنایی نداشتند و منطقی هم پشتشان نبود. معمولاً خودم را در آلونکی چیزی یا درازکشیده در دشتی میدیدم، به همراه چندین و چند توله گرگ که تشنهی شیر بودند و من هم یکی از آنها بودم. یک شب مادهای هم در میانشان بود که بعد فهمیدم خواهرم است، خواهری که همانطور که میدانید، در دنیای واقعی ندارم. خوابها هرشب و هرشب تکرار میشدند تا اینکه بالاخره یک شب سر شام دهان باز کردم و همان موقع بود که چیزهایی از پدربزرگ و گرز شکارش شنیدم.