بخشی از داستان:
نوزاد با کلاه سفید روباندار و پاپوشهای پشمی، در سبد کنار تخت خواب دراز کشیده بود. سبد را تازه رنگ زده بودند، روبانهایی به رنگ آبی یخی به آن آویزان و داخلش را با لحافی آبی پر کرده بودند. سه خواهر کوچک به همراه مادربزرگ و مادرشان، که تازه از تخت پایین آمده و هنوز سرحال نشده بود، دور نوزاد حلقه زده و به تماشای نوزاد که خیره نگاه میکرد و هر از گاهی مشتش را به سمت دهانش میبرد، نشسته بودند. نه لبخند میزد و نه میخندید، اما گاهگاهی پلک میزد و اگر یکی از دخترها چانهاش را میمالید، زبانش را به آرامی میان لبانش عقب و جلو میبُرد.
پدر در آشپزخانه میپلکید و از آنجا صدای بچهها را میشنید که با نوزاد مشغول بازی بودند.
فیلیس گفت: «بگو ببینم کی رو دوست داری کوچولو؟» و چانهی توزاد را قلقلک داد. بعد دوباره گفت: «هممون رو دوست داره، اما بابا رو از ته دل دوست داره، چون بابا هم پسره!»
مادربزرگ لبهی تخت نشست و گفت:«بازوهای کوچولوش رو نگاه کن! تپلی! با اون انگشتهای ریزهمیزه! عین مامانش.»
مادر گفت:«دوستداشتنی نیست؟ سالم و سرحال! پسر کوچولوی من» و خم شد و پیشانی نوزاد را بوسید و پتویی را که روی بازویش افتاده بود، مرتب کرد. «ما هم خیلی دوستش داریم».