بخشی از داستان:
مردی کنار پرچین ایستاده بود و غرق در افکارش، به بیشهی محصور در میان سیمهای خاردار نگاه میکرددر پی چیزی انسانی بود اما تا چشم کار میکرد همان گرهها و پیچخوردگیها بودند، همان پیچخوردگیهای منظم و هراسآور سیمخاردار؛ و بعد پیکرهای مترسکواری که در گرما به سمت اتاقکهای مستراح تلو تلو میخوردند، بعد زمینهای بیآب و علف و چادرها؛ و باز هم سیمخاردار، باز هم پیکرهای مترسکوار، زمینهای بیآب و علف و چادرها که تا بینهایت ادامه مییافت. میگفتند جایی وجود دارد که دیگر سیم خارداری در کار نیست اما باورش نمیشد. چهرهی معصوم، سوزان و خونسرد آسمانِ آبی رنگپریده نیز به همان اندازه غیرانسانی بود وخورشید بیرحمانه در آن غوطه میخورد. کل جهان به گرمایی سوزان و ساکن تقلیل یافته بود، مثل نفس حبسشدهی جانوری زیر طلسم آفتاب نیمروز. گرما چون دژی هولناک از آتش برهنه بر او سنگینی میکرد، آتشی که انگار هر لحظه بزرگ و بزرگ و بزرگتر میشد....