بخشی از داستان:
ساعت لعنتی همینطور دارد به تیکتیکش ادامه میدهد. تاک، تاک، تاک، و با هر تیکش زندگیام را قاچقاچ میکند. به دور خود میچرخد و با هر دور کامل یک دقیقه از زندگیام میگذرد. یک ساعت است که دارم تماشایش میکنم، تماشایش میکنم که چطور وقت گرانبهایم را از چنگم در میآورد.
نیمهی دیگرم، همانی که زندگیام را با او شریک شدهام، میگوید: «چرا همینطور نشستی و خیره شدی به هیچی.»
«دارم به ساعت نگاه میکنم.»
«منتظر چیزی هستی؟»
هستم. در هر لحظه ممکن است زندگی اتفاق بیفتد.
اگر فقط مقدار بیشتری از آن در اختیار داشتم، زمان بیشتری برای انجام تمام آن کارها، اما این ساعت لعنتی دارد همهش را از من میگیرد. اگر فقط از تیکتاک میافتاد، فقط برای یک روز! تمام چیزی که میخواهم این است که یک روز ساعت کار نکند تا من بتوانم زمان بیشتری داشته باشم.