در انتهای جاده، بچهای نوپا مثل یک درخت شکسته روی زمین افتاد و بعد از مکث کوتاهی زد زیر گریه. مادرش درحالیکه کیسههای خرید تا روی ساعدهایش بالا آمده بود، ایستاد و دلسرد و گنگ به بچهاش نگاه کرد.
- گوش بده! تو شنیدی که هفتهی پیش چی گفت. لیزا ریتر میتونه قبل از اینکه از دست ما خلاص شه از دست آرایشگرش خلاص شه.
ناتالی از گفتهی جس چنان تعجب کرد که انگار دارد به درخشش ناشی از یک انفجار هستهای در آخرالزمان نگاه میکند. بعد گفت:
- قبل از اینکه از دست «نظافتچیها» خلاص بشه...؟ این فرق میکنه. اون براش تفاوتی نمیکنه که ما باشیم یا دیگران باشن...