مادر چیزی نمیشنید، بهصورت همسرش چنگ میانداخت و با ضعف در مقابل چهره پوزشآمیز بیتریز فریاد میزد: «بچم! نمیتونین اون رو ببرین.»
وقتی آن زوج به سمت درمیرفتند، کنار روشویی ایستادم و گوشم با صدای دردی که هیچوقت فراموشش نکردم پر شد. دیگر نمیتوانستم به کودک نگاه کنم و از به دنیا آوردنش خوشحال باشم و آن روز نمیتوانستم هیچ زیبایی در به دنیا آوردن اولین نوزاد ببینم. فقط گریههای آن مادر، غم و اندوهی که در صورتش نقش بسته بود، غمی که حتی با بیتجربگیام میشناختم را به یاد میآوردم، غمی که هیچگاه تسلی نمییافت. به یاد میآورم که آن زن موطلایی تحت تأثیر قرارگرفته بود ولی مانند دزدی، آرام از اتاق بیرون رفت و زیر لب میگفت: «دوستش داریم.»
شاید حدود صدبار این حرف را تکرار کرد، گرچه هیچکس به او گوش نمیداد.
«دوستش داریم...»