بخشی از داستان:
هانک مولینز در سکوت از خواب بیدار میشود. هانک به سکوت عادت ندارد. انگار حتی پرندههای مادرمرده هم از آوازخواندن دست کشیدهاند. نه صدای شیطنت بچهها میآید و نه صدای جلز و ولز غذا در آشپزخانه. نه صدای هیسکشیدنی از حمام میآید و نه آن صدای باران تند تابستانی که تا جایی که به یاد دارد، هر روز صبح به گوشش میخورد. نه از صدای فریاد دخترش که داد میکشید: «کفشهام کدوم گورین، مامان؟» خبری است و نه از صدای پنجهکشیدن برونکو روی کف چوبی و قدیمی خانه. نه صدای لهله و نه صدای نفسنفسزدنی. هیچی.