بخشی از داستان:
لیزا تنها سر یک شرطبندی به اینجا آمده است. او از هیچ چیز نمیترسد.
قبل از اینکه در مسیر دراز منتهی به ورودی خانه قدم بردارد، یک لحظه مکث میکند. چوبها پوسیده و چهارچوب پنجرهها خالی از شیشهاند. در این ساعت از نیمه شب خانه به عمارتهای جنزدهی تیپیکال میماند که هر چه راجع بهش گفتهاند، درست گفتهاند. دوستش، کتی، به او گفته بود یکی از بچههایی که میشناخته دو ماه پیش به داخل خانه رفته و هنوز برنگشته است. لیزا با خود فکر میکند که اینها همهاش داستان است. همین که شروع میکند به راهرفتن، دستی بازویش را میگیرد و او را از رفتن باز میدارد. صدای زمختی میگوید: «این کار رو نکن!» و بوی نفسی آغشته به الکل از میان انبوه ریش بیرون میزند. جای زخمی از بالای چشمان گودرفتهاش به دهان و چانهاش میرسد. انگار سالهاست که گذر این مرد بدبو به حمام نیفتاده است.
لیزا میگوید: «ولم کن!» و بازویش را میکشد. مرد قدمی به عقب بر میدارد و در سایهی پرچینهای شلخته و نامرتب میایستد.