بخشی از داستان:
پدر جیمی به او گفت تا به کلیسا بیابد، گفت لازم است تا با یکدیگر صحبت کنند. همه میدانستند این حرف به چه معناست. اما آنچه پدرش گفت این بود که شنبه در رستوران پاندروسا تمام همکلاسیهای جیمی در کالج بایبل را با زن و بچههاشان دیده که خوش و خرم دور هم جمع شده بودند، اما او چرا آنجا نبود؟ بعد از جیمی خواسته بود تا زانو بزند و همانجا دعا کند اما جیمی از این کار سر باز زد. پدرش او را متهم کرد که به همسرش لیندا خیانت کرده و با زنی دیگر سر و سری دارد، آیا این شایعهها حقیقت دارند؟ جیمی گفت که حقیقت ندارند. پس پدرش گفت: آیا شک و شبههای داری؟ جیمی گقت که دارد و بعد پذیرفت که همراه با پدرش دعا کند. تصمیم گرفت که به کلیسای واقع در مانت هربون برود و از آن یکی زن، همانی که دربارهاش به پدرش دروغ گفته بود، دست بکشد.