بخشی از داستان:
سارا نمیتوانست بخوابد. مدام از این دنده به آن دنده میچرخید و آخر شب به خود آمد و دید که به در کمد زل زده است. در کمد بهآرامی باز شد و از داخل آن دستی اسکلتی به بیرون خزید. نور مهتاب از پنجره به داخل افتاد و بعد دست چند ضربهی آهسته به در کوبید. سارا از ترس جیغ کشید و سگش، که نمیدانست چه خبر شده، از تخت پرید پایین. پدر و مادرش که سراسیمه به اتاقش آمدند، گفت: «یه اسکلت توی کمدمه.» پدر و مادر در کمد را چهارطاق باز کردند و در آن چیزی به جز طبقههای خالی و لباسهای آویزان از چوبلباسی ندیدند.
پدرش گفت: «حتماً کابوس دیدی. سعی کن دوباره بخوابی.» او هم سعی کرد که دوباره بخوابد اما فایدهای نداشت. سگش همانجا پایین تخت روی زمین نشسته بود اما سارا نمیتواست بخوابد.
چشمهایش را به در کمد دوخت و دوباره، زمانی که نور ماه از پنجره به درون اتاق ریخت، دست اسکلتی از در کمد به بیرون خزید، با این تفاوت که اینبار پایی اسکلتی نیز همراهش بود. جیغ سارا دوباره به هوا رفت. پدر و مادرش دوباره خود را به اتاق او رساندند و سارا پرخاشکنان گفت که «یه اسکلت تو کمد منه! این بار پاش رو هم دیدم.» پدرش دوباره در کمد را باز کرد ولی این بار هم هیچ چیز در تاریکی کمین نکرده بود.