بخشی از داستان:
تمام آنچه که شنیدهاید حقیقت دارد. من خانهشان بودم. همسرش سینیای پر از فنجانهای قهوه و شکر در دست داشت. دخترش ناخنهایش را سوهان میکشید، و پسرش هم بنا بود شب را بیرون از خانه بگذراند. درست روی کوسنی که کنار آن لم داده بود روزنامه، سگهای خانگی و یک هفتتیر دیده میشد. آن بالا در آسمان ماه آویزان از ریسمان تیرهی خود تاب میخورد. تلویزیون داشت فیلم پلیسی پخش میکرد، به زبان انگلیسی. بطریهای شکسته در دور تا دور دیوارهای خانه جاسازی شده بود تا زانوی مزاحمان را از هم بدرد و یا دستشان را پاره کند. روی پنجرهها از همان نردههای آهنی نصب شده بود که در پنجرهی مغازههای نوشیدنیفروشی پیدا میشد. شام خوردیم، چند سیخ گوشت بره با نوشیدنی مرغوب، یک زنگ طلاییرنگ هم برای صداکردن پیشخدمت روی میز بود. پیشخدمت با چند انبهی سبز، نمک و نوعی نان از راه رسید. از من پرسیدند آیا از اقامتم در ان کشور لذت میبرم یا نه.