بخشی از داستان:
فکرش را بکنید؛ من کل پارکنیگ لعنتی را پر کردم. خب، راستش منظورم از من یعنی مهمانی مراسم ختمم. آن مرد را میبینید؟ او فقط آمده اینجا تا لبی تر کند. من از بالای سر جمعیت رد میشوم و بهشان چیزهایی را گوشزد میکنم اما مسلماً هیچکس صدایم را نمیشود، من هم خفه میشوم. هنری را ببین که آنجاست! ها ها! من سرِ بازی هفتهی پیش کلی پول بهش بدهکارم.
صورت همسرم سابقم که انگار از سنگ تراشیده شده، اصلاً برای چه آمده اینجا؟ نامزد جدیدم را هم میبینم. همان لباس سبز زیبایش را پوشیده است، همانی که دخترانم گفتهاند که ازش خوششان نمیآید. گفتهاند که هر زنی باید متناسب با سنش لباس بپوشد. دختران عزیزم به هر حال با او کنار میآیند. مجبورند؛ تا بتوانند به داراییام دست پیدا کنند.
اما همسر سابق و نامزدم؛ آنها از یکدیگر نفرت دارند. پیش خودم هار هار میخندم اما بعد خندهام را متوقف میکنم. هربار که درست و حسابی میخندم شکمم بهم میخورد، اما من که دیگر شکم ندارم. سرم را تکان میدهم، اما موهای بافتهی پشتم هم از بین رفتهاند. بدن! چیز پرزحمتی که وقتی از دستش میدهی دلت برایش تنگ میشود.