بخشی از داستان:
وقتی لوتی از راهرفتن ایستاد هوا دیگر داشت تاریک میشد. اولش فقط غمگین بود اما بعد خشم بر او غلبه کرده بود. احساسات شدیدش او را به جلو میراندند، از زمینهای کشاورزی گذشت، تنهی درختی را که از روی جویبار رد میشد، پشت سر گذاشت، وارد جنگل شد، خط راهآهن را پیش گرفت و از مرتعهای آن سوی دشت گذشت. تا به حال تا اینجا نیامده بود، اما از پنجرهی اتاقش میتوانست آن را ببیند که تا دوردست ادامه دارد. هنوز تا زمینهای مرتفع چند مایل مانده بود، زمینهایی که در نوری که مدام ضعیفتر میشد، تهدیدآمیز به نظر میرسیدند. باید پناهگاهی پیدا میکرد و تا صبح در آن میماند.
سالها پیش از انبار قدیمی برای ذخیرهی کاه بعد از برداشت محصول استفاده میشد، اما حالا جز چند پشتهی کاه در آن چیز دیگری باقی نمانده بود. دامها به زمینهای نزدیکتر به خانههای کشاورزان منتقل شده بودند تا تولههای خود را به دنیا آورند. لوتی برایشان احساس تأسف میکرد، چون سرنوشتشان این بود که به دست مردانی همچون پدرش کشته شوند، مردانی که به نظر میرسید راحت از کنار مرگ میگذرند.
انبار بوی کاه ماندهای را میداد که از پشتههای قدیمی به جای مانده بودند اما لوتی توانست پشتهی دستنخوردهای پیدا کند، چهار دست و پا از آن بالا برود و خود را برای خواب آماده کند. پتوی پشمی را از کوله پشتیاش بیرون کشید و آن را دور خود پیچید تا مگر کمی جلوی سرما را بگیرد. سرما از همین حالا تن او را به لرزه انداخته بود، یا این لرزش از ترس رویایی بود که مدام در خوابهایش تکرار میشد؟