به این پرسش پاسخهای فراوانی داده شده است که اغلب آنها مبهم و ناروشناند. از این رو، تاریخ عقاید سیاسی عرصهای است که حدود آن بهروشنی مشخص نیست. تاکنون تاریخ عقاید سیاسی این چنین فشرده ارائه نشده است و کسی که به این کار خطیر دست میزند خود را در برابر انتخابهای آزاردهندهای قرار میدهد.
کتابهای بیشماری دربارهی تاریخ تکامل عقاید سیاسی نوشته شده است. در میان نویسندگان این آثار، بسیارند کسانی که با سرگردانی، تحقیق خود را بر پایهی یکی از سنن رایج انجام دادهاند. بهراستی یک تاریخنگارِ عقاید سیاسی چه وظایفی را باید در مقابل خود قرار دهد؟ بر پایهی رایجترین سنت موجود، مهمترین وظیفهی تاریخ عقاید سیاسی شرح شجرهنامهی عقاید سیاسی مدرن است. آرمان دموکراتیک عصر حاضر از کجا سرچشمه گرفته است؟ خواست برابری انسانها چه قدمتی دارد؟ آیا هگل پدر معنوی هیتلر و فاشیستها بوده است؟ آیا ماکیاولّی و هابز منادیان دولتهای توتالیتر مدرن بودهاند؟
اِشکال سنت فوق این است که هر نویسنده به پرسشهای مطرح شده پاسخِ خاص خود را میدهد و، از این رو، استدلالهایی که له و علیه این یا آن پاسخ ارائه میشوند به ابهام و ناروشنی موضوع دامن میزنند. یکی معتقد است که جهانِ مُثُلی که در آتن سیصد یا چهارصد سال پیش از میلاد مطرح شد، طی هزارههای بعد تنها تغییر شکل داده است. دیگری فلسفهی سیاسی مدرن را حاصل جدل میان اندیشمندان قرون وسطا پیرامون این پرسش میداند که قدرت از بالا، از خدا، ناشی میشود یا از پایین، از مردم. سومی آغاز فلسفهی سیاسی را در لاک و عصر روشنگری میداند و چهارمی در ایدئولوژیِ قرن نوزدهم، و پنجمی بر این باور است که سیاست در قرن بیستم مستقل شده و ریشه در گذشته ندارد (بنا به اعتقاد آنها، سیاست در عصر حاضر «غیر ایدئولوژیک» شده است).
من بر این باور نیستم که ریشهیابی عقاید سیاسی بیارزش است، اما معتقدم که این پرسش بهنحوی اشتباهآمیز مطرح شده یا حداقل نحوهی برخورد با آن نادرست بوده است، زیرا موجب طرح پاسخهای مفصل و متناقضی شده است که تعیین میزان حقیقت آنها دشوار است.