بخشی از داستان:
میخواستم خاطرجمع شوم که در خانه کسی نیست. شب نزدیک میشد و چراغ خانهها یکی یکی روشن میشدند اما خانهی شمارهی پنجاه و سه خاموش باقی مانده بود. همچنان که در سایه کمین کرده بودم، در ورودی را رد کردم و رفتم سمت کنارههای ساختمان و پنجرهی بیدردسری را پیدا کردم که به حیاط پشتی باز میشد.
صورتم را به چسباندم به پنجره و نگاهی به داخل خانه انداختم. هدفم تنها اسباب و اثاثیه بود و نه چیز دیگر. هیچ صدایی به گوشم نرسید. همین باعث شد به این نتیجه برسم که داخل خانه امن است.
پنجره را شکستم و هیچ دزدگیری به صدا درنیامد. راهم را به اتاق و بعد به راهرو باز کردم. در راهرو بودم که ناگهان حس کردم یک جفت چشم دارند مرا میپایند. همین که چرخیدم نگاهم به یک ردیف دندان سفید و براق افتاد. به نظر میرسید تنها در یک متری من قرار دارند، در تاریکی شناور بودند و حدود دو فوت و نیم از زمین فاصله داشتند.
عقبعقب به سمت در میرفتم که صدای غرش خفیفی به گوشم رسید. سعی کردم هیچ شتابی نشان ندهم، سعی کردم خونسرد بمانم. به امید آنکه با صلح و صفا از خانه خارج شوم، بهآرامی چرخیدم.
شانس با من یار نبود.
همین که چرخیدم، بادی از نفس بدبو مرا احاطه کرد. به دنبال باد، آن دندانهای درخشان از راه رسیدند، نشیمنگاه شلوارم را از هم دریدند و در گوشت تنم قفل شدند. از شوک این حادثه دندانهایم محکم زبانم را در میان گرفتند و مایع نمکین گرمی دهانم را پر کرد.
در را گرفته بودم و تقلا میکردم تا بتوانم از آن خارج شوم. از سگ صدایی در نمیآمد و پنجههایش را روی فرش میکشید. به گمانم میخواست مسابقهی طنابکشی راه بیندازد و گوشت پای من را هم بهعنوان جایزه در نظر داشت.