بخشی از داستان:
با عشق زندگیم، سرگرم جمع و جور کردن آشپزخانه بودیم که زیر یخچال یک چاقو پیدا کردم. چاقوی آشپزخانهی کوچکی بود که سالها پیش گم کرده و کاملاً از یاد برده بودیمش. به عشق زندگیم نشانش دادم. گفت: «اوه! کجا پیداش کردی؟» بهش که گفتم، چاقو را گذاشت روی میز، رفت به اتاق کناری و به تمیزکاریاش ادامه داد. همانطور که کف آشپزخانه را تمیز میکردم ماجرایی را به یاد آوردم که چهار سال پیش اتفاق افتاده بود و توضیح میداد که چاقو چهطوری از زیر یخچال سر در آورده است.