بخشی از داستان:
راستش اینجا وقت آزاد زیادی ندارم پس سریع میروم سر اصل مطلب. همین اواخر توجهم به یکی از دخترهای همکلاسیام در محوطهی دانشگاه جلب شد. پشت یکی دیگر از میزهای کافهتریا مینشست، پشت یکی دیگر از کامپیوترها در کتابخانه، آنور کلاس، همچین جاهایی.
زیاد ذهنم را به خودش مشغول نکرد. آخر چرا باید از اینکه یکی از همکلاسیهایم را در محوطهی دانشگاه میبینم، تعجب کنم؟
اما بعد، کمکم سر و کلهاش در جاهای دیگری هم پیدا شد. در سوپرمارکت، در رستورانی که در آن کار میکنم، در پارکی که سگم را برای گردش میبرم، و چندجای دیگر. این کمی عجیب بود. از آنجا که در شهری نسبتاً بزرگ زندگی میکنم، زیاد پیش نمیآید که کسی را چند بار ببینم. در اینجا برخوردکردن با افراد کمی تصادفی است چون در روز یکعالمه آدم میبینی و سرعت زندگی آنقدر بالاست که فقط از کنار هم عبور میکنیم.
در کافیشاپ، در کتابفروشی، در غذاخوری. تقریباً او را همهجا میدیدم. هیچوقت برای حرفزدن جلو نمیآمد، هیچوقت حتی برایم دست هم تکان نمیداد و به روی خودش نمیآورد که مرا میشناسد. اما هر از گاهی، وقتی جایی میدیدمش، متوجه میشدم که سریع به سمتی دیگر نگاه میکند.
دیگر داشتم از این موضوع کلافه میشدم، برای همین در کلاس رفتم سراغش. ازش پرسیدم آیا او همان کسی است که تازگیها زیاد میبینمش و او با لبخندی جواب داد که بله. مسألهی عجیبی بود و چیزی هم نبود که من انتظار داشته باشم دیگران درک کنند اما حس کردم دارد دوران سختی را میگذراند. به خاطر نگاهش بود، نگاهی تهی که رد و نشانی از شکست داشت، شکست از آنچه زندگی نصیبش کرده است. فهمیدم که اسمش بریتنی است. حقوق کیفری میخواند و تازه دارد با شهر آشنا میشود. گفت به همین دلیل است که مدام به یکدیگر برمیخوریم. تازه از آرکانزاس نقل مکان کرده و اینجا دانشجو شده بود.