بخشی از داستان:
تصادف وحشتناکی بود. کامیونی پر از کدوحلواییهای هالووین، سرِ پیچ بهسرعت میآمد و ماشینی که داشت با بیاحتیاطی دور میزد را ندید. رانندهی ماشینْ زنی بود جوان، متأهل و مادر سه کودک که در برخورد دو خودرو جان خود را از دست داد.
در واقع سرش قطع شد؛ بدنش از ماشین به بیرون پرتاب و سرش با چنان شدتی از باقی بدنش جدا شده بود که در بین زمین و هوا چرخ زده و در میان کپهای از کدوهای حلوایی که از عقب کامیون به جاده ریخته بودند، فرود آمده بود.
همسرش تا روز بعد یعنی تا زمانی که ماجرا بر صفحهی اول روزنامهی محلیشان چاپ شد، از این جزئیات خبر نداشت.
زنی که داشت خانه را به قصد سفری کوتاه ترک میکرد، روزنامه را خرید. خبر دردناک طوری او را تکان داد که سراسیمه از قطار بیرون پرید و به محل کار همسرش تلفن کرد. زمانی که حرف تصادف کامیون کدوحلوایی را پیش کشید، مرد گفته بود تصادف کامیون کدوحلوایی؟ دقیقاً انگار که پسر پنجسالهشان بگوید آدامس بادکنکی روی مبل؟
بدن زن به لرزه افتاد، حالا به آنچه که باید پیش از این میفهمید، پی برده بود (و چون تحت درمان بود، با خود فکر کرد حتماً پیش از این هم چیزهایی دستگیرش شده، بیخود نیست که اینقدر افسرده بود!). تصادفْ تنها کمی آن طرف تر از روبروی خانهی زنی رخ داده بود که شوهرش با او سر و سری داشت اما قسم خورده بود که رابطهاش را به هم زده است.
احساس کرد که شوهرش ماجرای تصادف را از قبل میدانست، اما نه از توی روزنامه. به خاطر همین بود که صدایش گناهکار به نظر میرسید. شاید در زمان تصادف کنار معشوقهاش بود، شاید زنک برای اینکه آرام شود به شوهر او زنگ زده بود، درست مثل خودش که الان داشت با او حرف میزد. وقتی این موضوع را به روی شوهرش آورد، مرد مدام وسط حرفش میپرید تا به سؤالات این یا آن همکارش جواب دهد.