بخشی از داستان:
آقای پیشبندی، سرایدار، پیش از آن هرگز کسی را نکُشته بود. پسربچه که بود خرگوش پرورش میداد و هر از گاهی برای شام دخل یکیشان را میآورد. با یک ضربهی محکم به پشت گردن کار یکسره میشد. او مرد چندان باهوشی نبود و معمولاً هم نه عذاب وجدان میگرفت و نه در مورد آنچه قرار بود انجام دهد، دچار سؤالات فلسفی میشد. بیست و هفت سال پیش به مدرسهی کوچک جنوبی رفت و به سرایداری مشغول شد. در اولین روز کاریاش در مدرسه سرِهمی قدیمی پیشبندداری به تن کرده بود و لقب پیشبندی هم از همانجا روی او ماند. به همین دلیل بود که حالا میخواست حساب مدیر مدرسه را برسد که تا دیروقت در دفترش در انتهای راهرو کار میکرد. غروب همان روز پیشبندی به اتاق تجهیزات رفته بود و بزرگترین چوب بیسبالی را که پیدا کرد، برداشته بود. بعد رفته بود و در فضای میان کمدهای فلزی و سبزرنگی که تا ته راهرو ردیف شده بودند، پنهان شده بود. کمی از ساعت ده گذشته بود که مدیر از دفترش خارج شد، در آن را قفل کرد و به سمت انتهای راهرو به راه افتاد. پیشبندی از مخفیگاه خود بیرون آمد و در مقابل او قد علم کرد.
مدیر پرسید: «بگو ببینم پیشبندی! این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟»
پیشانی سرایدار از قطرههای عرق خیس بود. با هر دو دستش به چوب بیسبال چنگ زد. شش فوت قد داشت، پوستش تیره بود و یک سر و گردن از مدیر بلندتر.
گفت: «اومدم تا تو رو بکُشم.»
«اما آخه برای چی؟ مگه من باهات چیکار کردم؟»