بخشی از کتاب:
روی سرش شیطانکی نشسته است. همینجوری لم داده روی موهایش، پاهایش را از هم باز کرده و پاشنههایش را انداخته دو طرف ابروها، راست و چپ. زمانی که میخواهد یک جرعه از قهوهاش بنوشد، شیطانک در آن تف میاندازد. یک تف درست و حسابی. معلوم است که حسابی برای این کار تمرین کرده است.
«توماس! حالت خوبه؟»
«چی؟ اوه. آره من خوبم. فکرم یه جای دیگه بود. ببخشید، داشتی میگفتی.»
ساندرا به صحبتکردن دربارهی اینکه روزش چطور گذشته است ادامه داد و شیطانک با تمسخر پشتش را کرد به من. «بعدش بهم گفت به خاطر کاهش بودجهها نمیتونه بهم پاداش بده...»
حالا آن حرامزادهی کوچک دم چنگالمانندش را بالای چشمان ساندرا تکان میدهد و سر به سرم میگذارد. سعی میکنم نادیدهاش بگیرم.
«ممم...آهان...»
«میخوام بگم که چهارده سال آزگاره که دارم براشون کار میکنم. چهارده سال! میتونی...»
شیطانک حالا روی بینیاش خزیده و دارد با سوراخ سمت چپ دماغش ور میرود. دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. باید کاری بکنم.
«یا باید از کارم استعفا بدم یا اینکه...آی!»
با انگشتانم نوک دماغ ساندرا را میگیرم. اما مسلم است که دیگر شیطانی آنجا نیست. همیشه قبل از اینکه دستم بهشان برسد فلنگ را میبندند.