بخشی از کتاب:
نیکول در گوشم فریاد زد: «بیدار شو!»
به بدنم کش و قوسی دادم و چشمان خوابآلودم را مالیدم. «چی شده؟»
نیکول با خنده گفت: «حدس بزن چی شنیدم.»
به سؤالش زیاد توجه نکردم. پرسیدم: «ساعت چنده؟»
نیکول با دلخوری گفت: «اه کیسی! مگه مهمه؟ ازت پرسیدم حدس بزن چی شنیدم. ساعت دو صبحه.» ابروهایم را بالا انداختم و پلکزنان نگاهش کردم.
پرسیدم: «چرا باید من رو ساعت دو صبح بیدار کنی تا حدس بزنم که چی شنیدی؟»
نیکول پرسید: «هِدِر نولت رو میشناسی، مگه نه؟» شانههایم را بالا انداختم. معلوم است که هدر را میشناختم.
پرسیدم: «خب آره. مگه چی شده؟»
«خودکشی کرده!» نیکول خندید و بالشی را به سمت صورتم پرت کرد. «باورت میشه؟ کلک خودش رو کنده، فقط واسه اینکه کایل رید حاضر نبود باهاش قرار بذاره.» به سمت او برگشتم و نگاهش کردم. سرم را تکان دادم. این موضوع اصلاً برای من خندهدار نبود.