گاریچی با حرکت یکضرب دستش کبریتی کشید و فانوس مُرده ناگهان روشن شد. باریکهی مهآلود و تاریک شهر در برابرشان گسترده بود. به مردی که با شنل کلاهدار کنارش نشسته بود گفت: «آقا، بابت این تأخیر بنده را ببخشید. میدانید که این مالروهای باریک در تاریکی چقدر خطرناکاند.»
مرد شنلپوش سر تکان داد. کلاه شنلش صورتش را پوشانده بود، اما حرکات عصبی سرش معذب بودنش را آشکار میکرد. چنگش را به دور شمشیری که به کمربندش آویخته بود، محکم کرد.
به نظر میآمد هر دو مرد در انتظار دردسر بودند. اسبها سُمهایشان را به زمین میکوفتند و خرناس میکشیدند. همانطور که گاریچی آنها را به پیش میراند، افسارهایشان قیژ و قاژ میکرد.
پسرک که در صندلی پشتی از سرما پالتوی کهنهاش را محکم به چنگ گرفته بود، یک لحظه هم چشم از مردان برنمیداشت. در بهت و سردرگمی دست و پا میزد. درست یادش نمیآمد چطور پایش به آنجا رسیده، فقط وحشتش را به یاد میآورد و اینکه مرد شنلپوش نجاتش داده بود. بقیهی چیزها در ذهنش محو و مبهم بودند.
گاریچی اشارهای به پسرک کرد و با صدایی که بیشتر وحشت خودش را لو میداد گفت: «خوش ندارم این بچه از تاریکی وحشت کند.» همانطور که گاری به یک دروازهی دولنگهی آهنی نزدیک میشد، فانوس بالای سرشان تکانی خورد. گاریچی پرسید: «آقا، خودش است؟ اینجا همان مدرسه است؟»
مرد شنلپوش زیر لب جواب نامفهومی داد.