بخشی از کتاب:
ظاهر افراد میتواند فریبنده باشد. او هم شبیه به هر زن جوان دیگری به نظر میرسید، با صورتی در حد معمولی زیبا و حتی کمی بیروح بدون هیچ ویژگی خاص دیگری. نمیشد از منش و تربیتش ایراد گرفت، لباسپوشیدنش شیک اما عاری از هرگونه خلاقیت بود. تنها مردانی که به او توجه نشان میدادند، خیالات خامی در سر داشتند که او پیدرپی آنها را رد میکرد.
به تنهایی در آپارتمانی زندگی میکرد که حدود ده سال قبل دلال بساز و بفروش و خردهپایی از نوسازیِ خانهای بزرگ ساخته بود. یک بار یکی از همسایههای سالمندش به او گفت که او را به یاد زنی میاندازد که مدتی در آن خانه زندگی کرده؛ از آن به بعد هر زحمتی را به جان خریده بود تا دیگر با آن همسایه روبهرو نشود.
عادات روزمرهاش بهندرت تغییر میکرد: پیادهرویای کوتاه تا ایستگاه تا با قطار ۷:۳۰ به شهر برود، کتابی برای خواندن در مسیر که مانع هرگونه تلاشی برای برقراری مکالمه شود، قدمزدنی سلانهسلانه به سمت دفتر کارش. همیشه زودتر از ساعت کاری به آنجا میرسید و بلافاصله کارش را شروع میکرد.
همکارانش به مناسبتهای گوناگون تلاش کرده بودند او را متقاعد سازند که به دورهمیهای جمعیشان ملحق شود اما هربار درخواست آنها را رد کرده بود. درحالیکه مؤدبانه به پرسشهایشان جواب میداد هرگز وارد مسائل شخصی زندگیاش نمیشد و به همان ترتیب کمترین علاقهای نیز به زندگی شخصی آنها نشان نمیداد. در شغلش مؤثر و باکفایت بود و هر روز بیمطلعی سر ساعت ۵ دفترش را به مقصد خانه ترک میکرد. در مسیرش به مغازهی خواروبار فروشی سر میزد و مایحتاج روزانهی خود را میخرید.