خانوم گُرسکی، معلممون، با لحن جدی بهم گفت:
"دیوید شِلدون، تو دوباره داری حواس بغل دستیت رو پرت میکنی. انقدر این صداها رو با مدادت ایجاد نکن!"
من سعی کردم توضیح بدم که فقط داشتم سعی میکردم بفهمم چند بار میتونم مدادم رو بدون اینکه روی زمین بیفته به لبهی میزم غل بدم.
ولی خانوم گرسکی حرفم رو قطع کرد.
یک بار دیگه، همهی بچههای کلاس به من خیره شده بودن.
یک احساسی بهم میگفت که خانوم گرسکی زیاد ازم خوشش نمیاد، به خاطر اینکه هر دفعه که باهام صحبت میکرد، لحنش عوض میشد.
خودم میدونم که اذیتش میکنم؛ چیزی که نمیدونم اینه که چطور این کار رو انجام ندم…