خیلی وقتِ پیش، توی سرزمین شرق دور، زِز آزادانه برای خودش میگشت.
چشمهای درخشانش مثل مروارید برق میزدن، پنجههای کوچیکش به سفیدیِ برف بودن و خَزِ قرمزش هم توی نور خورشید و هم زیر نور ستارهها میدرخشید.
اون زمان، عصر موجودات جادویی بود؛ اما یکسری اتفاقاتی برای این جهان افتاد.
روستاها در حال گسترش بودن و ساکنین اونها دائما در حال اَره کردن و بریدن و داد زدن بودن.
وقتی درخت پیر رو قطع کردن، یوآنهای غرغرو از اون تپه رفتن و وقتی رودخونه خشک شد، دایدوهای خزنده اون دره رو ترک کردن.