یکدفعه همهجا مثل قبرستان ساکت میشود. دیگر صدای مردهها هم به گوش نمیرسد. انگار شب شعرشان تمام شده و به گورهایشان برگشتهاند. شاید هم ایستادهاند و ما را تماشا میکنند.امنیهها بهسرعت از جیپ پایین میپرند و تفنگهایشان را رو به تاریکی نشانه میروند. صدای کشیدن گلنگدنها بلند میشود. سرکارغضنفری مثل مرغی که وسط گاوصندوق بانک مرکزی تخم گذاشته باشد غافلگیر شده و نمیداند چهکار کند. با یک دست فانوسقهاش را میبندد و با دست دیگر زور میزند کلتش را دربیاورد و در همان حال با ترس رو به تاریکی فر...