الا ای خردمند پاکیزه خوی
خردمند نشنیدهام عیب جوی
قبا گر حریر است و گر پرنیان
به ناچار حَشوش بود در میان
تو گر پرنیانی نیابی مجوش
کَرَم کار فرما و حَشوش بپوش
ننازم به سرمایه ی فضل خویش
به دریوزه آوردهام دست پیش
شنیدم که در روز امید و بیم
بدان را به نیکان ببخشد کریم
تو نیز ار بدی بینی ام در سُخُن
به خُلقِ جهان آفرین کار کُن
چو بیتی پسند آیدت از هِزار
به مردی که دست از تَعَنُّت بدار
چو خرما به شیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی در اوست