بچهمیمون که از خواب پاشد دید مامانمیمونش دمش را قلاب کرده به لوستر پذیرایی، آویزان توی هوا و یک روزنامه گرفته دستش، عینک زده و میخواند.
بچهمیمون یک کاغذ از روی زمین برداشت، یک عینک پلاستیکی زد به چشمش و از نردبان کنار دیوار رفت بالا، پرید دمش را گیر داد به لوستر و آویزان شد توی هوا. مامانش که همهی این چیزها را زیرچشمی از پشت شیشههای تهاستکانی عینکش تماشا میکرد، گفت: «چهکار میکنی هنوز چشمهات ب از نشده؟»
بچهمیمون کاغذش را گرفت جلوی صورتش، ادای مامانش را درآورد و خواند. خیلی با دقت اخم کرده بود و از روی کاغذش میخواند.